از تمام اقصا نقاط بدنش عرق میریخت و شبیه برنج دم کشیده شده بود.
اوضاع هر دوتاشون شبیه هم دیگه بود.
_صبا: فردا یادم باشه یه کم از اون کرم برنزه که خریدیم بزنم
_ سها: چرا؟
_صبا: دختر این زیر خودش یک سولاریوم خصوصیه،پس باید ازش استفاده لازم را ببریم.
خنده ام گرفته بود و با تکان داد سر شدت خندههایم را به صبا نشان میدادم
_خانم یاسینی،میشه لطفا یک سر به بیمار اتاق ۱۱۲ بزنید.
از جایم بلند شدم و رفتم سمت اتاق،خانم احمدی ،پیرزن هشتادسالهای که یک هفتهای میشد به بخش منتقل شده بود
_خانم احمدی: سها،مادر کجایی؟ دلم گرفته بیا یه کم باهم حرف بزنیم.
صندلی ام را کنار تخت خانم احمدی گذاشتم و گفتم:
خب،چی بگم؟
خانم احمدی: چرا اومدی اینجا؟
اشک توی چشمانم جمع شد .از توی گوشیم یکی از عکسهایم را نشان خانم احمدی دادم.
_این منم
_خانم احمدی: هزارالله اکبر ،چقدر تو زیبایی دختر..خدا لعنت کنه این کرونا را که مجبورتان کرده پشت این ماسکها قایم بشوید
خندیدم و گفتم:
اینجانب سها یاسینی متولد یک خانواده مرفه و معمولی.بابام رییس یک شرکت هست و مامانمم خانه دار.خب خدا را قبول داریم ولی خیلی کم پیش میاومد توی خانه کسی را در حال نماز خواندن ببینم،راستش خودمم اهلش نبودم.
یک روز توی دانشگاه از طرف صدا و سیما برای مصاحبه اومدند ،از بچهها میپرسیدند اگر یک روزی توی ایران جنگ بشه ،میاین وسط میدان جنگ؟
همه بچهها راست و دروغش میگفتند اره شک نکن..خیلی برایم عجیب بود ،جنگ انسان با انسان و مثل جنگ با عراق اسلحه برداشتن و رفتن لب مرز....
اون روزها فکرم درگیر بود،تنها کسی هم که راحت میتوانستم باهاش حرف بزنم همین صبا بود.
دستش را محکم توی دستهایم گرفتم و گفتم:
تا اینکه نیمههای اسفند سر و کله این ویروس پیدایش شد،کلی خبر و نکات ایمنی و بهداشتی و قرنطینه که باید رعایت میکردیم..روزهای اول میگفتم خب فوقش دو هفته ،ولی دیدم نه این قصه مال دو هفته نیست.
توی خانه ماندن برای من که شیطنتم شهره قوم و خویشه ،یک عذاب بود.تا اینکه یک روز صبا بهم پیام داد که بیا بریم از این جهاد بازیها
بهش گفتم جهاد بازی یعنی چی؟.اونم ریز به ریز ماجرا را برایم تعریف کرد.بهش گفتم برو بابا کی با این قیافه و تیپ ما را بین این بچه بسیجیها راه میدهد؟
صبا ول کن ماجرا نبود،گفت خب بیا یک بار امتحان کنیم،فوقش اگر امتحان ورودی و سوالات احکامیداشت،رد میشویم دیگه.
بطری آب پرتقال خانم احمدی را دستش دادم و گفتم:
باورمان نمیشد،نه امتحان ورودی داشت و نه سوالات نماز میخوانی یا نه.همان روز اول این لباسها را بهمان دادند و گفتند بفرمایید وسط میدان. .هروقت خودم و صبا را میبینم یاد فیلمهای جنگی میافتم،اون خانمهایی که با چادر رنگی و مشکی توی مسجد محل لباس رزمندهها را میشستند،برایشان کنسرو میفرستادند.تازه کلی هم با این لباسهایمان عکس گرفتیم.
حرفهایم به این رسیده بود که دیدم صورت خانم احمدی از شدت گریه خیس خیس شده.خواستم بهش دستمال بدهم که دستهایم را توی دستش گرفت و گفت:
یاسر،کوچیک ترین پسرم بود.ترم سوم بود که پزشکی را ول کرد و رفت جبهه.خبر شهادتش برایم خیلی سنگین بود به قولوما ترکها یاسر قند عسلم بود.تا چندسال اول تحملش برایم سخت بود .بعد از انقلاب و این سالها هم وقتی دلم از ادمها و نامردیهایشان میگرفت میرفتم سر قبر یاسر و باهاش درد و دل میکردم،یادمه یک روز تو اوج ناراحتیهایم بهش گفتم:
یاسر، ببین جوانی ات را پای چه آدمایی گذاشتی،اینا چطوری قراره جواب تو را بدهند؟
با دستمال اشکهایش راپاک کرد و گفت:
حالا منتظرم تا از بیمارستان مرخص بشم و برم سر مزار یاسر و بهش بگم:
به قول شما جوانا این روزها جنگ هم پیشرفته کرده،الان جنگ انسان با یک ویروسه.بهش بگم
خیلی از جوانهای این سرزمین مثل تو هستند.خیلیهایشان مرد عمل اند با تفاوتهای ظاهری و عقیدتی اومدند توی میدان جنگ.
با خیال راحت و بدون خجالت از دیدن اشکهایم زیر این ماسک و طلق گریه میکردم که صبا با یک ماژیک سمتم اومد و گفت:
قرار شده هرکس هرچی دوست داره روی لباسش بنویسه،برایت چی بنویسم؟
وقتی صبا جمله ام را شنید تعجب کرد ولی خندید و پشتم نوشت:
من هم یک رزمنده ام
بازدید : 412
جمعه 14 فروردين 1399 زمان : 2:37